تولد سی و شش سالگی مامان ساناز
اسفند جانم تو چرا؟ ساعت 12 شب روز بیست و هفتم بود که زنگ گوشی بابا صدا کرد، بابا بلند شد منو بوسید و تولدم رو تبریک گفت، یه غم بزرگ رو دلم سنگینی می کرد، آخه امشب چهارشنبه سوری بود معمولا اکثر چهارشنبه سوری ها یا روز تولده منه یا شبشه و همیشه این روز کنار بابایی و مامانی بودیم با آتیش بازی روی پشت بام یا تو حیاط و بعدم سبزی پلو و ماهی مخصوص مامانی مریم. اما امشب هر کدوممون تنها تو خونمون بودیم. دل همه گرفته بود، عصری صدای چند تا ترقه اومد دویدی اومدی گفتی مامان ترسیدم، گوشم درد گرفت گفتم سورنا اینطوری نباش، مامانم تو پسری، باید شجاع باشی زیر پای دخترا ترقه بندازی، یهو مدلت عوض شد و گفتی مامان تفنگم بده برم دخترارو بتوشم(بکشم)...